منم که میبالم به خود

یک چیز نامرئی هست مثل دست، که نمی‌بینمش اما احساسش می‌کنم و ادراکش می‌کنم. مرا هل می‌دهد این طرف و آن طرف.دنبالش میروم اما انگار که لذتی عمیق میبرد از این کشمکشها.صدایش میکنم اما نمی ایستد انگار که میداند تمام زندگی ام را داده ام برای لحظه ای ثانیه ای از برق نگاهش هر چه بیشتر جوابم را نمیدهد بیشتر به سویش اوج میگیرم و تنها و تنها اینست اکسیر جاودانگی و او خود خوب اگاه..... 

آهای آسمان.توچرا گوش گنده ات را بستی؟مگر نمیدانی که آغوش تو مامن امن من است.

آهای دریا تو چرا خوابیدی مگر نمیدانی که ساحلت باید بخروشد؟اسمان کر شده دریا خاموش

اما یک چیز نامر ئی است که مرا هل میدهد....

بخروشید.....آغوشتان را باز کنید...که من در دستهایی نامرعی سان میبینم  از همه تان