تلنگر های شبانه

پچ پچه های روزمرگی

تلنگر های شبانه

پچ پچه های روزمرگی

بند پایان

سکانس ۲۵ سالگی       پلان فینال

دوربین؟...رفت صدا؟...رفت سکوت لطفآ.سه.......دو....یک حرکت

شهوت سرکش ـبستر هوس آلود ـنطفه ـجنین ـویار ـاتاق عمل ـسزارین ـطبیعی ـرحم درد کشیده ـصدای ونگ و ونگ ـبند ناف پاره نشده و بالاخره تولد توله ای از قماش آدمیزاد.ورود حیوانی و اضافه شدنش به جمع حیوانات دیگر این دنیا که بیشتر شبیه یه تیمارستان غیر انتفایی گرد لعنتی میمونه تا جایی که مثلآ قراره آدمها توش بیان که به تکامل و تعالی برسند.آره الان ۲۵ سال و اندی از این خیانت بزرگ و وحشتناک میگذشت .تو همین فکرها پرسه میزد که یهو انگار تلننگری خورد تمام گذشته رو با افکارش خط زد و انگار به خودش اومد دید که کابوس نیست و بیداره آره درسته واقعیت داره بازیچه هوس هرزه ای انکار ناپذیر شده و حاصل اون بزرگی اون عشق اون قدرت و انسانیت و صداقتش به لجنزاری منفور و لعین تبدیل شده که حتی فکر کردن بهش هم جنون آور بود.  اما واقعیت داشت بند پایی شده بود که تنها شناسش یک شماره بود فقط یه شماره........   اصلآ باورش نمیشد آخه چرا اون؟اونی که تمام خوشبختیاش اندازه خوشبختیهای کوزت بینوایان هم نبود .اونی که حتی برای بیکار شدن پرتقال فروش هاهم تو فصل  نروییدن پرتقال غصه اش میگرفت همونی که اصلآ کسی نفهمیدش اما هر وقت کسی میفهمیدش از شدت شوق حس میکرد که یکی از الهه های کوه المپ شدهمونی که هیچ وقت هیچ رنگی به جز سادگی و صداقت روی پالت زندگیش نپاشیده بود آخه چرا اون؟و حالا عده ای دون صفت که مظهر کامل رذالت و وقاهت بشریند باعث این همه تحقیرش بشن سراغ خدا رو گرفت که یادش اومد اونم که انگار کور و کر شده و شاید هم از این همه دلهای سرد بنده هاش سرما خورده که سر جای خودش نیست... یهو صدای کارگردان رو شنید که صداش میزد آقای...چرا دیالوگهاتو نمیگی ؟نور داره میره ها.داشت حالش بهم میخورد وقتی فهمید که سر صحنه زندگیه و قراره رل یه آدم راضی و خشنود رو با همه ناراحتی و عاصی بودنش برای آدما بازی کنه .دیگه خسته شده بود .میخواست خودش رو خلاص کنه که یهو تنش لرزید ...وای صدای بلند گو بود که میگفت ساعت هوا خوری تموم شده گمشید مدد جویان عزیز تو لونه هاتون...خدای بزرگ باز هم پوچ آورد تو لاتاری زندگیش.افسوس خورد از اینکه خودکشی این روزها مثل عمل دماغ یا مدل گوشی موبایل و پاچه و مانتو کوتاه ملعبه دست هر کوچه بازاریه کم مایه ای شده و الا بدش نمیومد که لا اقل کرمها با دیدنش جشن بگیرن.و حسرت خورد که ای کاش میشد اونهم مثل پروانه ها زندگی کنه فقط یک روز تو همون یک روز عاشق میشد عشقش رو به آغوش میکشید و تو همون روز و همونجا عمر مفید و کوتاهش به پایان میرسید.کات خسته نباشید.همه وسایل رو جمع کنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد